سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























بچه مسلمون

کد 99 ... صدایی که تو قلب زیاد میشنوی ... بارها و بارها ...وقتی مریض ایست قلبی تنفسی میکنه این کد رو اعلام میکنن ...  یادمه اولین بار که شنیده بودم اوایل فروردین بود که قلب تازه شروع شده بود ... نصفه شب بود و من خواب بودم و صدا رو نشنیده بودم ... یکهو دیدم زنگ میزنن ... و صدایی پشت تلفن که مگه کد اعلام نکردیم چرا نمیاین ؟ ... تمام تنم یکهو با شنیدن این صدا یخ کرد ... تا آماده شم برای پایین رفتن دلم مث سیر و سرکه میجوشید و تا برسم CCU3   مردم و زنده شدم ...رفتم مریض تموم کرده بود ... بدنم لمس شده بود ... حس و حال فوق العاده ناجوری بود ... فوق العاده بد و کمر شکن ...همینطور به مانیتور زل زده بودم ... آسیستول بود و آسیستو ... قلبش دیگه نمیزد ولی قلب من میزد ... پرستارا بالا سرش بودن ... من دوباره اومدم پاویون ... خواستم دوباره بخوابم که ... یکهو صدای شیون و ناله همراهای این بیمار بلند شد ... کم حالم بد بود ... بدتر شدم ... آدم چقدر بی ارزشه ...برای موندن تو این دنیا ... آدم آرزوهاش رو فراموش میکنه ... با دیدن مریضا و رفتنشون از این دنیا ... بیشتر به فکر خدا میفته ...
و از اون به بعد تا زمانی که بخش قلب بودیم بارها و بارها  کد 99 اعلام شد و آدم ها بارها و بارها از دنیا رفتن ... و به ما گفتن که زندگی دنیا محلی نیست برای موندن ... بلکه جاییه برای رفتن ... کشتی خودتو با آرزوهای دور و دراز ... بابا بی خیال یه روزی تموم میشه دنیا ... اینقد نبند دل ... جون هر کی که دوسش داری ... یه بار چن تا از پرستارا که داشتن روی قفسه سینه فشار میدادن ... یکیشون میگفت آره برای عقدم اون یکی پیرهنه رو پوشیده بودم و این حرفا و ... و از طرفی مریض میون زمین آسمون معلق بود و داشت برای به همرا رفتن با ازرائیل خودش رو آماده میکرد ... دیدن این همه تفاوت میون آدما ... یکی شاد و یکی در حال مرگ آدم رو ناجور به فکر فرو میبره ... نمیشه تفسیرش کرد ... امیدورام فهمیده باشید که چی گفتم ... اینم کارایی که باید تو کد 99 یه دکتر باید بدونه و انجامش بده ... اقدامات اولیه در ایست قلبی و تنفسی و راهنمای عملیات احیاء

دفعه دومی که رفتم مورنینگ بدم قرار نبود مورنینگ بدم ... خودم رو برای مورنینگ آماده نکرده بودم ... قرار بود دکتر بیاد در مورد یه مبحثی توضیح بده که نیومد ... رزیدنتها گفتن خب ... کسی که دیشب کشیک بوده بیاد مورنیگ بده ... من ودوستم هم هیچکدوم آماده نبودیم ... البته اون یکی دوستم نیومده بود ... خواب بود ... چون طفلکی تا ساعت 4 شب یه بیمارستان دیگه بود برای یه بیماری که GI Bleeding   بود ولی تو قلب پذیرشش داده بودن !!! ... البته یه تغییرات نوار قلبی  داشت ...  خب من موندم و مورنینگ ... چیف رزیدنت مورنینگ میشد گفت،یکی از دوستای نزدیکم بود ... ولی از همون اول بنا گذاشت به ضایع کردن من ... چرا این کار رو کردی چرا اون کار رو نکردی ... از اینکه اون داشت با من همچین کاری میکرد باورم نمیشد ... اگه هر کس دیگه این کار رو میکرد از دستش اینجوری ناراحت نمیشدم ... قشنگ دیگه آخرا بغضم گرفته بود ... وقتی جواب میدادم میگفتم با خودم تروخدا تحمل کن ... اشکت در نیاد یه وقت ... خوشبختانه بغضم نترکید ... ولی بعد از مورنینگ چنان قلبم از دوستم شکسته بود که صدای ترک خوردنش رو میشنیدم ... اشکم سرازیر شد تا برسم پاویون هق هقم شروع شد ... طفلک بچه ها کلی دلداریم دادن ... من با خودم گفتم ..." هر کس به طریقی دل ما میشکند .... بیگانه جدا ،دوست جدا میشکند ... بیگانه اگر میشکند حرفی نیست ... از دوست بپرسید چرا میشکند؟؟؟؟ " ... اینقدر ناراحت شده بودم که با خودم گفتم من دیگه براش دعا نمیکنم ... من دیگه برای اون و شوهرش دعا نمیکنم ... اون مگه منو دوست نداشت ؟ ... چرا با من این کار رو کرد ؟ ... چرا برای من ارزشی قائل نشد ؟... اصلا نمیتونستم مث قبل باهاش صمیمی باشم و بخندم و مسخره بازی در بیارم ... تا اینکه  شب طبق روال شب های گذشته قرآن رو برداشتم تا بقیه سوره رو بخونم ... دفترچه ای که توش آیه های قشنگ رو نوشته بودم برداشتم ... معمولا قبل از خوندن آیه های جدید به آیه های قبلی هم که نوشته باشم یه نگاهی میکنم ... آیه قبلی که نوشته بودم این بود : " باید عفو کنند و گذشت نمایند ، آیا دوست ندارید که خداوند شما را ببخشاید ؟ " ... کفم برید به مولا ... حالم خیلی بهتر شد ... خدا عجب باحال آیه میگه ... خیلی بهم چسبید ... بعد فهمیدم اگه آدم ادعا میکنه که کسی رو دوست داره باید راحت تر ببخشتش ... نه اینکه هی بگه چرا چرا ...

پ ن : خدا جونم ... منو به خاطر تموم کفر هایی که گفتم ببخش به خاطر تموم گناهانم و به خاطر تموم فراموش کردن هام ... خدای خوب من ... عبرت ها چه فراوانند و عبرت پذیرفتن ها چه اندک ...

پ ن : چقدر خوشحالم که روزی دنیا رو با تموم قشنگی هایی که داره ترک میکنم ... چقدر قشنگه روزی که بهت نمیگن دکتر و تو این مناصب رو تو دنیا رها میکنی و تنها با اعمالت ... تنها با اعمالت راهی اون دنیا میشی ... گاهی فکر رفتن چقدر آدم رو آروم میکنه ...

امتماس دعا


نوشته شده در شنبه 89/2/18ساعت 10:49 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

خواب عجیبی بود به قدری عجیب که برای اولین بار تو عمرم از خواب پریدم  ... چند وقت پیش خواب دیدم  توی بالاترین طبقه یه ساختمون مجهول الطبقه واستاده بودم ( از بس بلند بود که زمین مشخص نبود) ... ساختمون به این عظمت شروع کرد به پاشیدن و فرو ریختن ... حس تلخی بود ...خیلی تلخ ... منم داشتم با آوار میفتادم پایین  پایینی که معلوم نبود کی میرسم بهش ...  اون موقع یه لحظه یاد خدا افتادم ... شروع کردم حرف زدن باهاش گفتم خدایا من سعی کردم دختر خوبی باشم ... همونی باشم که میخوای ...اگه دیدی نتونستم خودت ببخش ... دیگه بلد نبودم مهربونم ... خدایا هر کاری داری با من میکنی بکن ... من آماده ام و بهت اعتماد دارم ... و همینطور با سقف و در و دیوار داشتم میفتادم پایین و پایین و پایین ... این مدت هر وقت به یاد خوابم میافتادم حس خوبی داشتم ... حس قشنگ ... با اینکه اتفاق ناگواری برام افتاده بود ... حس اعتماد ...  

هر وقت آدم میره کلاس شنا ... یاد چند تا چیز میفته ...یاد اینکه شهدای آب چه کشیدند ... غرق شدن تو آب حس و حال عجیب و غریبی داره ... نفس میکشی ولی آب میاد تو ریه ات ... زنده ای ولی دستت جایی بند نیست ...و دوم اینکه یاد اوایل که میخواست شنا یاد بگیره و بلد نبود ... یاد وقتی که برای اولین بار میری تو عمیق و میترسی یه کم ...با ترس میری تو آب ...ولی وقتی مربی دور و رو برت حلقه میزنه ...چقدر حس اعتماد داری بهش ...چقدر مطمئن تر شنا میکنی ... چقد این حس اعتماد بهت آرامش میده ... ناگهان یاد خدا میفتی ... خدا ... که چقد بهش اعتماد نکردی ... با اینکه میدونی میتونه ...دلسوزه ... مهربونه ... ولی گاهی اوقات هر چی از ذهنت میگذره بهش میگی ... بهش بد و بیراه میگی ... بهش اعتماد نمیکنی ... و این برا آدم خیلی تلخه ... خیلی تلخ که خدا رو به اندازه یه مربی شنا قبول نداریم ... اون وقت اسممون میشه بچه مسلمون و بهمون لقب مومن میزنن ...حالا چرا ... چون یه کم احکام رو رعایت میکنیم ... ولی دریغ از ایمان ... به نظر من کسی که بخواد به ایمان نمره بده یا باید 20 بده یا صفر ...وسط اینا معنی نداره ... یا به خدا ایمان داری ... یا مرد و مردونه نداری ... یه کم داشتن معنا نمیده ... یعنی چی که این فرد ایمانش یه کمه ؟...اگه ایمان داره پس چرا هی چرا چرا تو کار خدا میاره...حتما ایمان نداره دیگه ...

ای دل غافل ، هر کس به خدا رسیده سلام منو بهش برسونه که دلم براش خیلی تنگه ...خیلی ...

پ.ن:چقد این دو موضوع به پزشکی میاد ... !!  

امتماس دعا ... بالاشداء ...
نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 9:49 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

 

همونطور که گفتم قبلا،  اینترن قلبم الان ... امروز اولین مورنینگ عمرم رو دادم (در ادامه میگم چی بود مریض)... دیروز کشیک بودم با یکی از دوستام ... 8-9 تا مریض بستری کردیم ... دو سه تا رو مد نظر داشتن برا معرفی که همش هم مریضای من بودن ... دیشب تا سه بیدار بودم که آماده کنم مریضا رو  برا معرفی ... دکتر عبداللهیان جونم (رزیدنت سال 3) به من کمک کرد و ایرادام رو گرفت ... نمیدونم چرا ذوق داشتم مریض معرفی کنم ... بعد 3 رفتم یه کم بخوابم ... یه کم که خوابم برد ... رینگ رینگ .... از سی سی یو مزاحم میشم ... یکی از مریضا حالش بده ...نوبت آف دوستم بود ( طفلک تو نوبت منم رفت مریض دید چون مورنینگ داشتم به اصطلاح ، گفتم تو تا 5بخواب) ... من رفتم پایین مریض رو یه کم جمع و جور کردم! اومدم بالا ... رفتم بخوابم ساعت 4.40 صبح دوباره رینگ رینگ ... مریض داریم اورژانس ... فشار خونش 21 بود ... زنگ زدم به رزیدنت سال2 ...براش دارو گذاشتیم ... سرم نیتروگلیسیرین 5 قطره در دقیقه ... اگه باز فشار بالا بود 5 تا 5 تا میبریم بالا ... و همینطور آمپول وریدیlasix (فورزماید) 60 تا ...توجه توجه ، فشار مریض رو نباید ییهو بیاریم پایین تا 15 - 16 نگه میداریم اول ...کم کم میاریم پایین ... البته یه نکته هم بگم این جا، که اگه فشار  مریض کلا همیشه بالاست مثلا 18 اگه یه دفعه فشارش بشه 21 با captopril  ( قرص 50 و 25(   هم میشه فشار مریض رو کنترل کنیم ... بعدش اومدم بالا بخوابم ...دیگه از 5 به بعد من آف بودم ... برا 7 زنگ گذاشته بودم که برم ببینم این مریضایی که معرفی میخوام بکنم چجورین و جواب آزمایشاشون چند شده ... بعد اومدم برا مورنینگ ... شروع کردم ...
 به نام خدا ... با عرض سلام و کسب اجازه ... بیمار خانم 61 ساله با شکایت
chest pain از دوساعت قبل از پذیرش به این مرکز مراجعه کرده اند ... chest pain   رترو استرنال بوده و sustain  ... درد بیمار به پشت و دست ها انتشار داشته  …تهوع استفراغ نداشتن ... تعریق و تنگی نفس رو هم ذکر نمیکردن ... سابقه فشارخون و دیابت و چربی بالا رو ذکر میکردن ... تا حالا تو سی سی یو بستری نشدن ... سابقه سکته مغزی و آسم رو هم نمیدن ... داروهای مصرفیشون  Tab metformin 500 و Tab captopril 25 مصرف میکردن ... family history  و allergy history منفی داشتن ... توی review of system   نکته قابل توجهی نداشتن ... فشار خونشون 150/90  ... ضربان قلبشون 94 ...jvp
برجسته نبود ... سمع قلب و ریه نرمال بود ... در معاینه اندام نبض ها پر بود ... ادم هم نداشتن ...
برای مریض نوار قلب گرفته شد
با توجه به ST elevation  تو لیدهای پره کوردیال و چند تا از لیدهای اندامی با تشخیص ST elevation MI  ... بیمار کاندید دریافت استرپتو کیناز (  SK
) شد ... و درمانهای دارویی دیگه که پست بعدی  میگم خدمتتون ...  
دکتر مخبری ( متخصص قلب و فوق تخصص آنژیو ) شروع کرد به سوال پرسیدن ... گفت اول نوار رو بخون ... ما هم خوندیم ... بعدش مریض رو با رزیدنت ها به بحث گذاشت و ما هم گوش کردیم ... اینجا بد نیست که به کنترا اندیکاسیون های مطلق
SK
اشاره کنیم ...
1
.سکته مغزی هموراژیک
2
. سکته مغزی ایسکمیک در 1 سال گذشته
3
. فشار بالای 180/110

4. شک به دایسکشن آئورت
5.وجود خونریزی فعال داخلی
6 . استفاده
SK
در 5 روز تا 2 سال گذشته
اینم از مورنینگ ما ... دوستان تعریف میکردن میگفتن خوب مورنینگ دادی ( نه بابا ... ) ... تازه دکتر عبداللهیان هم گفت خوب گفتی و جواب دادی ... اون وسط دکتر عبداللهیان منو نیگا میکرد میخندید منم بالا خندم میگرفت گفتم الانه که دکتر مخبری یه چیزی بگه ...
 یه چیز جالب ... بعد مورنینگ داشتم راه خودم رو میرفتم که برم پاویون ... ییهو یکی یقه ما رو گرفت ... خانم دکتر دستت درد نکنه خیلی ممنون ... دارو که دادی حالم خوب شد ... حالا من هر چی به خودم فشار میارم که این بابا کی بود ... یادم نیومد ... از صمیم قلب گفتم کاری نکردم ... خواهش میکنم ... وقتی ازش جدا شدم ییهو یادم اومد این همون فشارخونی دیشبه که رنگ و روش دیگه قرمز نبود ... ولی من که کاری نکرده بودم ... فقط اومدم اوردر گذاشتم ... ولی چه حالی میده مریضا آدم رو دعا کنن ... اون یکی مریضه که سکته کرده بود هم خیلی ازمون تشکر میکرد و دعا میکرد ... خیلی فاز میدن به آدم خدایی ...

پ . ن : خدا رو شکر مورنینگ رو بد ندادم آبروی چادر رو نبردم !
پ . ن : ای مردم ، در آبادی خانه های اخرتتان که برای رفتن به آنجا تشویق و دعوت شده اید بشتابید و با شکیبایی به طاعت و دوری از معصیت بپردازید زیرا فردایی که مرگ به همراه دارد به امروز نزدیک است ...  ساعتهای روز چه زود میگذرد و روزها چه سریع ره به سوی ماه میسپرد و ماهها چه با شتاب سالی میشود و سالها چه با سرعت پشت سر هم می آید و می رود ... از مرگ ناگهانی که به سراغتان می آید بترسید ... مولایم علی (ع)

امتماس دعا  بچه های گل


نوشته شده در یکشنبه 89/1/29ساعت 10:48 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

از 27 این ماه شدیم اینترن...امروز از یک کشیک 48 ساعته برگشتم...خیلی خیلی خسته بود...1و2و4و5 هم کشیکم...بعد از اون میرم خونه تا13 به بعد برمیگردیم برای ادامه راه کشیکا....امروز تهنام کسی خوابگاه نیست...خودم باید تهنایی سال رو تحویل کنم...تهنای تهنا...راستش از وقتی که از کشیک اومدم یه جوری ام...نمیدونم چجوری....دیشب ساعت 3 شب یه مریض کد خورد....تا برم سرش دیدم کار از کار گذشته...حس بدی داشتم...خیلی بد...بعدش که بر گشتم پاویون صدای ناله و شیون همراهای مریض حالم رو بدتر کرد...چقد اینترنی سخته...تا میای استراحت کنی...همش باید استرس داشته باشی که الان  زنگ میخوره باید بری پایین....داشتم برمیگشتم از بیمارستان دیدم همه مشغول خرید کردن هستن....لباس ...7سین...سبزه...ماهی...همه شور و حال داشتن ...ولی من یه جوری بودم...درگیر رشته پزشکی...درگیر رشته ای که....نمیدونم اصلا چی دارم مینویسم...انگار نه انگار که عیده برا من...همه چی تو خوابگاه بهم ریختست...حس و حال تمیز کردن هم نیست...امشب مسجد که رفتم میشنیدم خانم ها برا شامشون سبزی پلو درست کردن...ولی من شامم شیرینی و چیپسه...البته ناهار هم شیرینی خوردم...دل و دماغ غذا درست کردن رو هم ندارم...چرا من امسال اینجوری شدم...فک کنم افسردگی گرفتم...

قشنگترین پی نوشت برای کسانی که روزی دکتر میشوند ( جواب یکی از دوستان به این نوشته من)...یه دنیا از نصیحتشون ممنون...کاش معرفی میکردن خودشون رو...
سلام دکتر جان.
اصلا غصه نخوریا. با این نحوه زندگی زود کنار می یای. کار به جایی می رسه که وقتی میری یه بخش رست مثل روان یا فیلد، شبا از بی کاری خوابت نمی بره و کلافه می شی!
ساعت 3 شب که بهت زنگ زدند و گفتند مریض کمردرد داره و خوابش نمی بره (!!!!) اولش مجازی یه کم غر بزنی و حتی زیر لب واسه آرامش خودت دوتا ناسزای لایت به پرستارو مریضو خودتو رشتتو دانشگاهتو بیمارستانتو اتندت هم بدی!! اما بعدش وقتی تو راه بخشی به خودت بگو خوش به حال من! خوش به حال من که شدم وسیله آرامش از سوی زیباترین برای کسی که الان داره درد می کشه. و وقتی می ری سر مریض،‏اصلا با آرامش تو آروم می شه! بهش بگو جانم، چی شده؟ ... یه مسکن هم بهش بده و زیباترین رو شکر کن که تو رو برگزید تا به بندش که تو دلش از زیباترین کمک خواسته بود، آرامش بدی. تجربه کردن این حس یه موهبت بزرگه... یا علی، سال نوتم مبارک.


نوشته شده در شنبه 88/12/29ساعت 8:5 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

بخش روانپزشکی هستیم الان...آخرین بخش استاجری...این ماه که تموم بشه فورجه شروع میشه برا امتحان پره ...اگه خدا بخواد عید میشیم اینترن...حرفهای ما هنوز ناتمام ...تا نگاه میکنی وقت رفتن است...چه زود بزرگ شدم باورم نمیشه...

توی این بخش آدم یه کم دپرس میشه...فک کن آدمی که سالمه یهو اسکیزوفرنی میگیره برا خودش دری بری میبافه...آدم باورش نمیشه که یه آدم بتونه این چیزا رو سر هم کنه...مثلا من امام زمانم و زاده الهی هستم...علی! رفسنجانی حضرت نوحه...خامنه ای حضرت موسی ....خاتمی حضرت عیسی....یا اینکه یکی جلوی چشمات با بچه ای که وجود نداره حرف بزنه...یا اینکه اینقدر دپرس باشه و افسردگی ماژر داشته باشه که تو نتونی بهش هیچ کمکی بکنی...یکی از مریضامون متخصص جراحی ترمیمی فک و صورت بود...اسکیزوفرن شده بود...4ماه پیش مطبش رو تعطیل کرده بود....خیلی خانم متشخصی بود...دکترمون صداش میزد خانم دکتر...داروهاش باعث شده بود پاهاش هم بلرزه...هی پاهاش تکون میخورد....وقتی نگاش میکردم و گذشتش رو تو ذهنم مرور میکردم...خیلی دپ میشدم....به این نتیجه رسیدم که بدترین بیماری ، بیماری روانیه...راستش اصلا باورم نمیشد دارم با اینجور آدما حرف میزنم...احساس میکردم اینا همش تو تلویزیون و داستان هاست...افسوس که بزرگ شدم...اونقدر بزرگ که باید دنبال این باشم که چجوری درد اونا رو کم کنم...افسوس که دیگه بچه نیستم...من ولی هنوز کوچیکم...گریم میگیره خب...
از این داستان بگذریم که حرف واسه گفتن زیاد دارم و گوش واسه نشنیدن زیادتر...میخوام براتون یه مطلب جالبی بیارم که تو اول کتاب روانپزشکی جلد 3 کاپلان و سادوک آوردن...کتابش نمیدونم مال کدوم کشوره ....فک کنم این بخشی رو که دارم مینویسم مترجم بهش اضافه کرده...یه مقالس...از هاراطون داویدیان....

در حالی که در اروپای سده های میانی بیماران روانی به اتهام جن زدگی و مامن دادن به شیاطین در زیر روش های گوناگون شکنجه دوران سختی را میگذاراندند، در کشورهای اسلامی به ویژه ایران در بیمارستان ها دارالشفاها و دارالمجانین ها به عنوان بیمار مورد درمان قرار میگرفتند.پزشکانی همچون: ابن سینا،زکریای رازی،سید اسماعیل جرجانی و....

همینقدر بسه....ادامه داره ها ....برا اینکه نشین خسته دیگه نمینویسم!....شما رو ارجاع میدم که اگه علاقمندید تشریف ببرید کتاب رو مطالعه کنید(دقیقا مث استاد..که یه مبحثی رو نصفه نیمه میگه...بعد میگه خودتون برید از کتاب بخونید...و هیچکس هم نمیره!!)
یه موضوع خیلی خیلی جالب دارو برای کاهش استرس در هنگام خواستگاری برای دوستان خیلی استرسی(البته موقع و کنکور و بقیه اضطراب ها هم میشه استفادش کرد)....البته دوستان بهتره رو خودشون مسلط باشن و از این داروها استفاده نکنن...
propranolol 10  ....atenolol 50.....diazepam 2 or 5...نیم ساعت یه ساعت قبل از رفتن....دوستان همونطور که گفتم دارو نخورید بهتره(البته الان همه اینقدر پر رو "یعنی همون رو دار"تشریف دارن که به این چیزا نیازی نیست....دو تا داروی اول علائم استرس رو کمتر میکنه ولی فکر هنوز استرس داره....داروی آخر یه کم رو فکر هم اثر داره....البته داروها خوردنش شرایط داره ها...مثلا نباید با داروهایی که فرد داره میخوره تداخل داشته باشه...یا بیماری خاصی نداشته باشه....مثلا کسی که آسم داره بهتره diazepam رو مصرف نکنه اگه آسمش شدیده ....یه نکته دیگه برا همین دارو...مواظب باشید وسط خواستگاری خوابتون نبره!!!!..خلاصه باید همه جوانب رو در نظر گرفت...یه چیز دیگه هم اینه فک کن طرف انشب میخواد بره خواستگاری یکی از این دارو ها بخوره و از شانسش بهش نسازه و دچار عارضش بشه...حالا بیا و درستش کن....به ما هم بد و بیرا میگه حتما....نکتش اینه که اول یه امتحانی بکنید یکی دو دفع همینطوری بعد برا مورد مورد نظرتون مصرفش کنید....

خوش عالمیست عالم دیوانگی اگر....موی دماغ ما نشود مرد عاقلی
بچه ها امتماس دعا....


نوشته شده در یکشنبه 88/10/20ساعت 10:52 صبح توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

سللام.....داشتم پاکسازی موبایل انجام میدادم که برخوردم به یه پیامک قدیمی گفتم براتون بذارم یه کم حال کنین....دوستان جدی نگیریدها ....همش شوخیه....دپ نشید ییهو....مامانتون بیاد بگه چرا بچمو دپ کردید؟......اتفاقا رشته مون خیلی هم حال میده......به قول داداشیم که میگه" همینطوری گفتیم که دور هم باشیم بخندیم"......راستش معنی هفتمی برام یه کم ثقیل بود نگرفتم چی شد....بچه ها امتماس دعا.....

         8 reasons why I want to be a doctor
1. I hate sleeping
2. I want to stay at school for ever
3. No body can read my hand writing
4. My father has extra money
5. I think I have enjoyed my life enough
6. I can not live without tension
7. I want to pay for my sins
8. I do not want to marry before 30
just send to doctors !


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/29ساعت 6:45 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

سلام


نوشته شده در شنبه 88/4/20ساعت 10:40 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |


Design By : Pichak