سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























بچه مسلمون

سوار تاکسی میشم ... دوستم زنگ میزنه ...  _ سلام ، تونستی چیزی بخری ؟ ... _ سلام عزیزم ، آره ، شلوار لی خریدم ، خوابگاه کاغذ کادو داریم یا بخرم ؟ ... _ نه عزیزم بخر ... _ کی میرسی ؟ ... _ تا یه ربع دیگه میرسم  ... _ زودتر بیا منتظریم ... _چشم، خداحافظ ، میبینمت ... به بیرون نگاه میکنم و آدمهای اطراف ... ولی فکرم پیش کادوی تولدیه که برای گلسا خریدم ... نمیدونم اندازش میشه یا نه  ... ناگهان صدای ترمز ماشین منو به طرف جلو پرت میکنه ... دیگه نمیفهمم چی شد ... به خودم که میام سرم روی شیشه ماشینه ... شیشه ها شکسته ... از سرم داره خون میاد ... یکی از مسافرا بیهوش سرش روی من افتاده ... خودم رو جمع و جور میکنم ... پیاده میشم ... وای الان بچه ها میگن چرا دیر کرده نگران میشن ... باید زودتر کاغذ کادو بخرم ... وقتی به ماشین نگاه میکنم یه دفعه خشکم میزنه ... بدنم کرخت میشه ... دلم میلرزه ...  خودم رو توی ماشین میبینم ... من؟! ... یه نگاه به خودم که واستادم میکنم و یه نگاه به کسی که تو ماشینه ... آره اون منم ... دیگه نمیتونم واستم ... میشینم ... بغض گلوم روگرفته ... باورم نمیشه ... مگه میشه؟؟ ... من هنوز کلی کار دارم ... همه چی تموم شد؟ ... من رفتم؟ ... دیگه نیستم تو این دنیا ؟ ... به همین راحتی؟؟ ... یاد مامانم و یاد بابام داغونم میکنه ... ازشون خداحافظی نکردم ... اونا هزارتا آرزو داشتن برام ... چجوری ، کی بهشون میخواد بگه که من رفتم و دیگه نیستم؟ ... نه ، دروغه ... من هنوز هستم ... بازم دستای گرمشون رو حس میکنم ... داداش جوادم ... رضا ... آبجیم ... یعنی دیگه نمیبینمشون ؟ ... دیگه سر به سر هم نمیذاریم؟؟؟ ... برای همشون کم گذاشتم ... خیلی ... یاد روزایی میفتم که دلشون رو شکستم و حرفشون رو گوش نکردم ... یاد روزی که به مامانم اخم کردم بی اعتنایی کردم داد زدم ... یاد کمک هایی که میتونستم انجام بدم و دریغ کردم ... ای وای بچه ها منتظرن ... یه دفعه یاد این جمله که به دوستم گفتم افتادم مثل زنگ تو گوشم میپیچید " تا یه ربع دیگه میرسم" ... چقدر دردناکه ... یه ایشالا هم نگفتم ...  و این یه ربع تبدیل شد به هرگز ... من هنوزجشن تولد نگرفتم برای گلسا ... یاد دوستام میفتم ... بغض گلوم رو فشار میده یاد خنده هاشون ... گریه هاشون و 7 سال با هم بودن میفتم ... یاد خدیجه ... حتما الان نگرانمه ... یاد گلسا و مهربونی هاش ... ریحانه و سمیرا ... وااای ... یاد درخت ها و رقصشون توی باد یاد گلها ... یاد قشنگی ها ... یاد پرنده ها ... در این لحظه چقدر دوس داشتنی و زیباتر از همیشه به نظر میرسن ... انگار دل کندن ازشون خیلی سخته ...  یاد بچگیم میفتم ... یادخنده ها و شیطونی ها ... کی باورش میشه که تموم شد ... شاید یه خواب باشه ... شاید ... از شدت واقعه سرم رو لای دستام میگیرم و چشام رو میبندم ... چجوری همه چیز تموم شد ؟ ... من کلی کار نیمه تموم دارم ... همین دیروز دل دوستم رو شکستم قرار بود از دلش در بیارم ... میخواستم این دفعه رفتم خونه برای مامانم اینا کادو بخرم وازشون تشکر کنم به خاطر اینکه من رو به اینجا رسوندن ...  حق الناس رو چی کار کنم؟؟ ... من که از کسی حلالیت نطلبیدم ... وای چقدر غیبت چقدر تهمت چقدر مسخره ... چرا جدی نگرفتم ؟ ... چقدر با نامحرم شوخی کردم ... تموم این فکرهایی که از ذهنم میگذره انگار من رواز دو طرف داره فشار میده ... سنگینی خاصی تمام وجودم رو میگیره ... هر چی فکر میکنم و تقلا میکنم میبینم ... نه ... تموم شد ... راهی نیست ... برای بازگشت برای گریه برای جبران ... برای همه چیز دیره ... چه آرزو ها داشتم ... روزی روزگاری میخواستم با شهادت این دنیا رو ترک کنم ... با زندگی پر از گناه و تزویر، چجوری میخواستی شهید بشی ... یاد دغدغه هام تو زندگی خنده تلخی رو لبم مینشونه ... پایان نامه ... طرح ... سختی پزشکی ... فلانی در مورد من فلان چیز رو گفت ...فلانی چپ به من نگاه کرد ...  به من گفته بودن برای موندن نیومدی ... چرا قبولش کردم ولی باورش نکردم ... چرا زندگی رو به خودم تلخ کردم ... چرا هر چی خدا گفت گوشام رو گرفتم ؟ ... به نمازام ... به قرانم ... به حجابم ... که فکر میکنم ... کمی ، کمی آرامش میگیرم ... ولی ... نماز من چقدر به اون نمازی که باید میخوندم نزدیک بود و یا حجابم ؟؟؟ ... و یا قرآنی که میخوندم و عمل نمیکردم ...  چقدر دوست داشتم آدم خوبی بشم ... ولی ... نشد ... کاش دوباره فرصتی داشتم ... کاش الان مثل شب امتحان بود که قول میدادی به خدا که دفعه دیگه شب امتحان میخونم ... درس میخونم ... کاش فرصتی بود ... کاش بعدنی هم وجود داشت ...
تمام این افکار در ذهنم مثل ثانیه ای گذشتند ... برگشتم به خودم نگاه کردم ... آقایی روی صورتم پارچه سفید انداخته بود ... چقدر دلم برای خودم سوخت ... اونقدر خجالت زده ام و بغض گلوم رو فشار میده که نمیتونم بلند شم ... آرزو میکنی که کاش میتونستی این بغض رو با گریه روی صورتت جاری کنی ولی نه اشکی هست و نه صورتی ... به خدا چی جواب بدم؟ ... به خانم فاطمه زهرا (س) ... به پیامبر مهربونم محمد(ص) ... به امام مقتدرم علی(ع) ... به امام مظلومم حسین(ع) ... به امام غریبم رضا(س) ... و به امام منتظرم مهدی(عج) که هر چی منتظر موند پاک بشم، نشدم ... چقدر خوشحالم که حداقل حداقل قبولشون داشتم ... ولی چه توشه کمی ... دل کندن از دنیاچقدر سخت به نظر میرسه ... ولی قشنگ که فکر میکنی ...دنیا چیزی نبود جز خدا ... این خدا بود که همه جا بود ...و هیچ چیز دیگه نبود ... ای خدااااااااااااااااااااااااا

و سکوتی مبهم ...

من‌از آنچه‌ نمى‌دانید نگرانى ‌ندارم‌،  ولى ‌باید دید آنچه‌را مى‌دانید چگونه ‌به‌  کار مى‌بندید ...  ( حضرت محمد ص - کنز العمال‌)

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه 

 

و آنچه به شما داده شده متاع زندگی دنیاو زیور آن است و آنچه نزد خداس است بهتر و باقی تر است ... قصص / 60

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/2/5ساعت 12:35 صبح توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |


Design By : Pichak