سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























بچه مسلمون

سلام وبلاگ عزیزم ... چطوری ؟ ... با تنهایی چیکار میکنی ؟ ... شرمنده از اینکه کم محلی میکنم ... یه کم سر شلوغم ... امروز میخوام برات از یه احساس بگم ... یه احساس که نمیدونم  باید باهاش چیکار کرد ... احساس غریب ... غصه ... بغض ... ترحم ... ترس ... نمیدونم چجوری برات تعریفش کنم ... وقتی که کشیکی ... و بهت میگن تخت 41 تنگی نفس داره ... برید زودتر ویزیتش کنید ... میری سر تخت 41 ... میبینی ... خودشه ... بازم همون ... همونی که قبلا نمیتونست خوب نفس بکشه ... همونی سرطان داشت و به ریه اش تهاجم پیدا کرده بود ... همونی که از نای ش یه لوله رد کرده بودن که بتونه راحت تر نفس بکشه ... وقتی نگاش میکنی و تنها چیزی که تو چشماش میتونی ببینی  التماس و التماسه ... میبینی که از تنگی نفس داره دست و پا میزنه جلوی تو ... وچقدر صورتش قرمز شده ... ولی تو راحت داری نفس میکشی و نگرانی ... نگران شامی که نخوردی و خستگی ای رو که در نکردی ... نگران اینی که شب شاید از کثرت مریضا مجال خواب نداشته باشی ... اون موقع از نگرانی های ذهنیت خجالت میکشی ... وقتی میبینی که زمونه از یه آدم چهل پنجاه ساله چه نقاشی ها که نمیتونه به تصویر بکشه ... بدون اینکه بخوای بغضت میگیره ... و وقتی که میبینی تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که به پرستار بگی ساکشنش کنه و براش اکسیژن بذاره ... بغضت جاری میشه ... و وقتی میبینی بعد از تموم شدن این کار ها هنوز هم تنگی نفس داره و تقلا میکنه ... تموم بدنت لمس میشه ... وقتی میبینی که داره باهات حرف میزنه ولی اینقدر صداش آرومه که تو هر چی سعی میکنی کمتر متوجه میشی ... اون موقعست که نمیدونی به دل غمگینت چی بگی که آروم بشه ... اون موقع باید مواظب اشکات باشی که کسی نبینتشون ...

و وقتی با همه خستگی میری سراغ بخش اونکولوژی ... سر مریضی که هر ساعت چک فشار خون و علائم حیاتی داره ... میبینی اتاق تاریکه ... میری سر تخت 48 ... میبینی 3نفر کنار تخت نشستن و دارن آروم آروم گریه میکنن ... و چقدر غمگین ناراحتن خجالت میکشی ... میبینی پسره یک سال ازت کوچیکتره ... چقدر داره سخت نفس میکشه ... مورد لنفوم از 5 سال پیش ... همه موهاش ریخته ... ناله میزنه و نفس میکشه و تموم زندگیش همینه ... و وقتی ماردش میگه دعا میکنم زودتر خلاص شه ... دلت هورری میریزه ... و وقتی که بهش میگن خدا صبر بده ... میگه ما صبر نمیخوایم ... دلم برای قرآن هایی که این بچه میخوند میسوزه ... و باز ته دلت خالی میشه ... خالی خالی ... طوری که چیزی برای گفتن نداری ... با خودت فکر میکنی تو ایمانت در چه حده ؟ ... اگه به این مرحله برسی ... همین چیزا رو بار خدا میکنی؟ ... ؟؟؟؟؟ ... !!!!!! ... امون از دست ما آدما ...

پ.ن: و وقتی که بزرگ میشی چقدر بیشتر با مشکلات رو به رو میشی ... و تازه میفهمی معنی فراز و نشیب زندگی چیه ...

پ.ن: و وقتی که به این آیه قرآن میرسی ناخودآگاه میری تو فکر ... بزرگوار است کسی که سلطنت ملک هستی به دست قدرت اوست و بر همه چیز تواناست ... خدایی که مرگ و زندگانی را آفرید که شما بندگان را بیازماید تا کدام نیکو کارتر است و او مقتدر و بسیار آمرزنده است ... آیه 1 و 2 سوره ملک ...

پ.ن: امتماس دعا


نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 11:19 صبح توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |

امروز از قائمشهر میریم ساری … نمیخوام برم خب … قائمشهر رو دوس داشتم … شهر آروم و خوبی بود … کشیکاش هم از کشیکای بیمارستان امام ساری خیلی بهتر بود … اونجا آدم کشیک میده دقیقا مث اسفند رو آتیشه ! … همش آدم استرس داره … هم تو کشیک هم برا مورنینگاش … خب بگذریم … غرض از دست به قلم شدن من … گفتن یه جملست … یه درسی که این چند روزه یاد گرفتم … به دلیل چیف اینترن ها بودن … ماجرا زیاده که چجوری من با وجود اینکه سال بالایی ها بودن و چیف رو مشخص کردن چیف شدم … فقط اینو بگم … که از چیف قبلی بچه ها راضی نبودن … کودتا را انداختن و انتخابات کردن و ما رو کردن چیف … راستش اول حوصله درد سر نداشتم … ولی وقتی این چیف خوش انصاف (آقای دکتر !! ) زد همکلاسی عزیز ما رو خونی مالی کرد … دیگه گفتیم نمیشه پا پس کشید … خلاصه ما شدیم چیف … اواسط ماه قبل که بچه ها به برنامه اعتراض داشتن رفتم کشیکا رو درست کنم … اوضاع خیلی قاطی پاطی بود …    خیلی نتونستم نظرشون رو تو کشیک پیاده کنم … بعضی از دوستام خیلی بد و تند برخورد کردن … که چرا منو با فلانی نذاشتی و چرا من اینقد یه روز درمیون دارم … هییییییییییی … دلم خیلی شکست … من که از عمد این کار رو نکرده بودم … تاهز برنامه خودم از همه بدتر بود و هست ... برا چیدن همین برنامه کشیک 12ساعت وقت صرف کردم …. به من که به خاطر چیف بودن چیزی نمیدن خب …  که اینا اینقد انتظار دارن … انگار ارث باباشون رو میخواستن … برا این ماه خیلی سعی کردم که خیلیا به اون چیزایی که میخواستن نزدیک باشن … کشیکا رو ریختم … واااااااای … چیف قبلیه به همراه دوستانش … هی زنگ زنگ که ما اعتراض داریم … یه کم ساکتشون کردم … ولی دوستای خودم اعتراضی نداشتن … برگشتم به دوستم گفتم اگه یه چیزی بر خلاف میلشون باشه … چقد راحت ابراز میکنن و دل آدم رو میشکنن ولی وقتی براشون خوب کشیک چیده میشه … حداقل یه اسمسی نمیدن که تشکر کنن … دوستم جواب فوق العاده ای داد … گفت ما هم نسبت به خدا اینجوری هستیم ، نه ؟! … این همه بهمون نعمت میده ازش تشکر نمیکینم … اونوقت یه چیزی که برخلاف میلمون باشه و یا مثلا به دعامون نرسیم … چقدر بهش بی احترامی میکنیم پ.ن:دلم برای خدا سوخت … راستش برای خدا که نه برای خودم سوخت … عجب بی معرفتم من … فقط به فکر خودمم …

پ.ن: این چیفی هم هیچ فایده ای که نداشته باشه جز اعصاب خوردی … حداقل بهم درس بزرگی داد … درسی که کاش سر مشق خوبی برام بشه …


نوشته شده در شنبه 89/5/2ساعت 6:42 عصر توسط دکتر نگو بلا بگو نظرات ( ) |


Design By : Pichak