بچه مسلمون
چیزی که باعث شد امروز دست به قلم ببرم ... افکار آشفته ای بود که امروز همرام بود ... افکار آشفته ای از این دست قبیل که کی میخوام آدم بشم ... علاوه بر خروار خروار حق اللهی که بر گردن دارم ... باید هر روز شاهد حق الناس هایی باشم که رو گردنم سنگینی میکنن ... آخه بچه خوب مگه خودت نمیدونی نباید قضاوت کنی ... اصلا نعوذ بالله تو مگه خدایی ؟ ... به تو چه که فلان کس فلان کار رو کرده ؟ ... چند بار چوب قضاوت زود هنگامت رو خوردی ... نه خودت بگو چند بار ؟ ... اصلا نه قضاوت دیر هنگام ... قضاوت زود هنگام دیر هنگام نداره که ... خیلی وقتا قضاوت کار تو نیست ... راستش چند سال پیش که دیدم افتادی تو خط مذهب و اینا خیلی برات خوشحال شدم ... یادته از نیومدن آقا چه هق هق گریه ای را انداخته بودی؟ ... چقد از غیبت کردن دیگران گریزان شده بودی؟ ... باید فکرش رو میکردم ... باید میدونستم که اون اوایل بود فقط ... ولی قرارمون این نبود نامرد ... خیلی از دستت ناراحتم ... نمیدونم چی بهت بگم ... خیلی نا امیدم کردی ... خیلی اذیت کردی ... چرا به اندازه یک هزارم ظاهرت هم ایمان تو دلت نیست؟ ... اشکاتو پاک کن ... گریه نکن ... چون برای من فایده ای نداره ... چون دیگه دلم برات نمیسوزه ...امروز پیش رزیدنت منو از خجالت آب کردی ... اینا رو نمیگم تا آدم بشی ... اینا رو میگم تا حداقل خودم آروم بشم ... خوندن آیه های قرآن و عمل نکردن به اون میدونی چقدر سنگینه؟ ... یه کم خجالت بکش ... چند بار توبه شکستی ؟ ... چند بار؟؟!! ... یادمه از خدا خواسته بودم ... اگه ایمانت در حال افت باشه و از اینی که هست بدتر بخوای بشی زودتر تو رو ببره پیش خودش ... ولی مثل اینکه هنوز خدا به تو امید واره ... دیگه من چی بگم ؟ .. ! ... حالا خود دانی ... یه کم تنهام بذار میخوام بنویسم ... فقط دعا میکنم خدا تو رو ببخشه ... کار دیگه ای از دست من ساخته نیست ... «ای کسانی که ایمان آورده اید! ... از بسیاری از گمان ها بپرهیزید، چرا که بعضی از آنها گناه است » روانپزشکی آخرین دوره استاجریمون بود ... خیلی راستش به دلم نچسبیده بود ... ولی حالا اینترن شدم و سبک و سنگین میکنم میبینم ... شاید یکی از انتخاب های آیندم باشه ... البته چندین تا نفر رو دیدم به این رشته علاقه داشتن ولی همسراشون نذاشتن ... راستش علتش رو نمیدونم ... باید دید چی پیش میاد و مشیت الهی چی رقم میزنه ... شاید تا اون موقع دکتر بلا بگویی وجود نداشته باشه که اصلا بخواد تصمیم بگیره ... خب بگذریم ... 3 تا کشیک تا حالا واستادم ... تو همین فرصت کم مریضای جالب زیاد دیدم ... راستش از این اسکیزوفرنی ها خوشم نمیاد یا اونایی که به قول رزیدنتم سرطانهای روانپزشکی هستن ... اول خواستم در مورد دلیریوم توضیح بدم ... ولی گفتم نه ... این پست طولانی میشه ... فقط این مریض و بگم امروز بقیه باشه بعد ... یه آقا پسری بود 25 ساله ... رابطش با خانمش به هم ریخته بود ... اونم رفته بود تو فاز دپرسی طفلک ... 3 سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن ... قبلا اصلا مشکلی نداشتن ... میگفت خیلی قبلا همدیگه رو دوس داشتیم ... از عید به این ور خانمم افسرده شده تحت نظر دکتره ... میگه میخواد طلاق بگیره ... خیلی خانمش رو دوس داشت ... معلوم بود ... پرسیدم چی شد که خانمت اینجوری شد؟ ... آسیب شناسی کردی؟ ... گفت بهش توجه نمیکردم ... تا ساعت10 سرکار بودم و بعد میومدم میخوابیدم ... پرسیدم خانمت شاغله ؟ ... گفتش نه ... گفتم یعنی تموم مدت روز رو منتظر شما میمونه تا شما برید خونه ؟ ... میدونید انتظار چقد سخته ؟!... از علاقمندی های خانمش پرسیدم ... گفتم رو همونا کلیک کنه ... گفت میگه ازم نفرت دراه ولی میدونم اینطور نیست ... اس ام اس های من رو هنوز توی گوشیش سیو میکنه ... هنوز تو موبایلش اسم من به اسم علیرضا جونه ... گل مریم دوس داره ... کتاب شعر دوس داره ... دوس داره موهاش رو نوازش کنم ( گفتم ای بابا اینا رعایت نمیکنن چرا ... نا سلامتی ما مجردیما ... دی: ) ... خلاصه گفت و گفت ... نگران این بود که موضوع درست نشه ... ولی از برداشتی که من کردم فهمیدم با پشتکاری که این داره ... احتمال موفقیتش بالاست ... بهش اطمیان بخشی دادم بر اساس برداشتم ... در مورد کتابای روانشناسی زن و مردپرسیدم ... گفت نخوندم ... یه سری از تفاوتهای زن و مرد رو براش توضیح دادم ... از نیاز های خانما گفتم ... تشویقش کردم کتاب روانشناسی در رابطه با زنان و مردان رو بخونه ... چندتا کتاب بهش معرفی کردم ... البته گفتم این تعاملتون باید دو طرفه باشه ... و تحت نظر مشاور هم باشن ... راستش علت اومدنش اون موقع شب این بود که فردا بلیط گرفتم برا کیش ... نمیخوام تو این سفر استرس داشته باشم خانمم بفهمه ... میخوام آروم باشم ... برام قرص بنویسید ... من رو ول میکردن تا فردا صبح صحبت میکردم ... در این هنگام رزیدنت وارد شد من بهش یه توضیحاتی دادم و اون هم یه سوال هایی کرد و دارو داد رفت ... با توجه به کاهش وزن و اشتها و کاهش عملکرد و گریه و ناراحتی این مدت براش تشخیص افسردگی گذاشت ... ولی بیشتر به نظرم مریض مضطرب بود تا افسرده ... حالا نمیدونم ... سیتالوپرام و آلپرازولام نوشت و مریض رفت ... پ.ن: و امروز باران میبارید همنوا با دل بینوایم ... پ.ن: از تو اثری نیست ... این نامه را برای خودم مینویسم ! ... چرا که خوب میدانم به زودی برگشت خواهد خورد ...
Design By : Pichak |