بچه مسلمون
چند روز دیگر ... روز شروع است ... روزی که تو آغاز میشوی ... و چه امیدها هست در ابتدا بودن ... امروز رفتیم پوست ... دیگه روان نیستیم ... مامان من روان رو میخوام ... پوست رو دوس ندارم ... دوس نداشتم اینترنی ماه هشت تموم بشه ... وقتی اویل ماه هشت بود و تاریخ میزدم میگفتم آخ جون آخ جون هنوز خیلی مونده ... ولی غافل از اینکه ناگهان چه زود دیر میشود ... وقتی تاریخ 30 رو که میزدم ... اعصابم خورد میشد ... امروز withdrawal داشتم ... ناراحن بودم ... احساس میکردم اصلا مباحث پوست رو دوس ندارم ... با خودم گفتم من الان باید درمانگاه دکتر شیخ مونسی باشم ... اینجا چی کار میکنم ... راستی تو یکی از کشیکای روانم ... یه مریض داشتیم ... اول خودش رو دیدیم ... میگفت این برادرم من رو به زور آورده اینجا ... این توی دادگاه کار میکنه میدونه چی کار کنه ... میخواد ارث منو بالا بکشه ... تنها راهی که براش وجود داره اینه که منو مجنون جلوه بده ... میگه من میگم جن میبنم ... هر چی میگه دروغ میگه ... بعد رفتش برادرش رو بگه بیاد ... منو رزیدنت همدیگه رو نگاه کردیم و گفتیم ... به نظر که سالم میومد ... بعد برادرش اومد ... تمام شواهد بر علیه برادرش بود ... خیییییییلی سخت بودش که بفهمیم کی راست میگه ... من که گیج شده بودم ... رزیدنت زنگ زد به رزیدنت سال بالا ( همون رزیدنتم تو روان ) ... وقتی گفت بستریش کنید تعجب کردم ... بعد که نشستیم شرح حال گرفتیم و خواهرهای مریض هم اومدن ... دیدم رزیدنتم حق داشت ... مث اینکه مریضه واقعا مریض بود ... البته گاهی این موردیکه گفتم هستش ها ... که اطرافیانش برای یه اهداف شومی به فرد انگ بیماری اعصاب و روان میزنن ... خوش است عالم دیوانگی اگر ... موی دماغ ما نشود مرد عاقلی ... یاد روان به خیر ... وقتی از در تا پاویون میرفتیم ... یه منظره قشنگی داشت ... با درخت های قشنگ ... ما آهنگ میذاشتیم ( بیشتر اینو " تا کی به تمنای وصال تو یگانه ... اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ... خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه ... ای تیر غمت را دل عشاق نشانه " ) ما هم این شعر رو زیر لب تکرار میکردیم ... دیگه تکرار نمیشه ولی ... آخر هفته بعد قرار شد با بچه ها بریم ییلاقمون ... خیلی باصفاست ... اسمشم هست جواهر دشت ... اگه سرچ کنید عکساش رو ، عکسای قشنگی میاد پ.ن: تو و این خونه رو با هم میخوام .... تو نباشی دل من میگیره ... اینو از چشمای تو میخونم ... بی من این خونه برات دلگیره من با داشتن تو آدوم میشم ... زیر سقف خونه وقتی هستی ... شب این خونه پر از احساسه ... دل من به داشتنت مینازه ... تا ته قصه بمون با من ... بذار این دلخوشی عادت شه ... بیا همخونه من، تا عشق ... با تو همرنگ عبادت شه ... برای دانلود شعر اینجا را کلیک فرمایید . پ.ن: خدایا منو از زمین ببر ... دلم خیلی تنگ شده ... خودت میدونی اینجا جای من نیست ... تروخدا ... پ.ن: با کلیک در این باغ گل بکارید ( بامز ه ست ... یه سری بزنید )
شاید تا حدودی دانسته باشی، که هستی و از کجا آمده ای ... اما بعد از گذشت سالیان هنوز نفهمیده ای که چرا آمده ای ... به راستی چرا ؟ ... در این گذر زندگی چه چیز را دنبال میکنی ؟ ... از برای چه کار میکنی ؟ ... به دنبال چه هستی در این روزمرگی ؟ ... وقتی کسی نداند برای چه آمده است ناخودآگاه خود را گم میکند ... و وقتی انسانی گم شد دیگر چرا زندگی میکند؟ ... وقتی غمگین میشود ... وقتی نمیداند که چه میکند ... وقتی انسانی خدایی را ناامید میکند ...
6 تا تولد رو با دوستان سپری کردم ... این یکی آخریشه ... سال دیگه معلوم نیست کجا هستم ... اصلا هستم یا نیستم ...
همون روز یه مریض داشتیم رزیدنت و من از همراهش سوال میپرسیدیم یه دفعه موبایل همراهه زنگ زد ... بلند شد جواب داد و پشتش رو کرد به ما و گفت دارم با آقای دکتر صحبت میکنم ( در صورتی که من و رزیدنت هر دومون خانم بودیم ) ...
Design By : Pichak |