بچه مسلمون
عجب عظمتی داری ای شش وجهی سیاه . اولین بار است که به دیدنت می آیم و شاید آخرین بار . نمیدانم حالا که پس از طی این مسافت طولانی به تو رسیده ام چه باید بگویم . محمود که ویلچر مرا هل میدهد زیر لب چیزی می گوید که نمی فهمم. باقی جمعیت هم هرکس چیزی می گوید . یکی با صدای بلند ، یکی با صدای آهسته . یکی ذکر می گوید . یکی دعا می خواند ، یکی قرآن . و یکی خسته راه می رود و تو را نگاه می کند. سفید و سیاه و زرد ، بلندو کوتاه و متوسط، بچه و جوان و پیر ، زن ومرد، عرب و فارس وترک . همه انسانها د رنگها و چهره های گوناگون ، هر کس حرفی داردو گره دل را به نحوی پیش تو می گشاید و همین طور که تو را دور می زند می گوید و می گوید و می گوید. اما من نمی دانم چه بگویم . از کجایش بگویم . چگونه بگویم . با دعای عرفه امام حسین شروع می کنم که خیلی دوستش دارم :" سپاس خدایی را که جلو گیر کننده از قضایش و جود ندارد ... و ساخته هیچ سازنده ای مانند ساخته او نیست .... و نسبت به هر نالانی مهربان است ... شنوای دعاهاست.... و گرفتاری ها را بر طرف می کند... شنوا و بیناست ..... خدایا به نعمتت مرا آفریدی زمانی که چیزی نبودم و وجودی نداشتم ... خلقت مرا از آب جهنده ای آغاز کردی و مرا در تاریکی رحم مادر قرار دادی.... بین خون و گوشت و پوست مرا رویاندی .... سپس مرا به صورت طفلی کامل و سالم به دنیا آوردی .... و از شیر گوارای مادر تغذیه ام نمودی ... در حالی که نوزادی ضعیف بودم قلب های دیگران را در برابرم نرم کردی تا مراقبنتم کنند ... تا آنگاه که لب به سخن گشودم .... نعمت هایت را بر من تمام کردی و هر سال بیش از سال پیش مرا رویاندی.... تا زمانی که خلقتم کامل شد .... " وقتی تازه لذت بازی کردن را می چشیدم ، وقتی که مثل همه پسر بچه ها عاشق توپ و فوتبال بودم ، وقتی که فقط ده سالم بود ، احساس کردم که ضعیف می شوم . کم می آورم . موقعی که می خواستم از جایم بلند شوم دستم را به دیوار میگرفتم . وقتی فقط ده سالم بود که روز به روز ضعیف تر می شدم . روز به روز وابسته تر می شدم. زیر چشمانم گود می افتاد. برادر کوچکم محمود در دفتر مشقش تمرین می کرد :" برادر پا ندارد ، بابا شادی ندارد ، مادر گریه دارد". از عضلاتم نمونه برداری کردند و گفتند بیماری است به نام دیستروفی عضلانی . گفتند عضلاتم به تدریج و خود به خود از بین می رود . گفتند که پیشرفت می کند و درمان مشخصی ندارد . دوازده ساله بودم _ ده سال پیش _ که روی ویلچر نشستم . و من بزرگ می شدم . هیکلم بزرگ می شد . تکه گوشتی بر روی صندلی چرخدار که هر روز حرکاتش کمتر می شد. و تفریحم نگاه کردن بچه های مدرسه بود وقتی که فوتبال بازی می کردند . هر دکتری رفتم . به هر امامزاده ای سر زدم و برایم هر نذری کردند. شانزده ساله بودم که برای حمام و دستشویی نیز محتاج کمک شدم . زمانی که پشت لب همه پسر ها سبز می شود و آتش مستقل شدن در قلبشان شعله می کشد ، من برای طهارت هم محتاج پدر و مادرم بودم . درس خواندم . متاسفانه مغزم خوب کار می کرد . درسم خوب بو د و از طرف دیگر می فهمیدم که چه بلایی بر سر خود و خانواده ام می آید. اندوه چشمان مادرم را میفهمیدم و غصه پدر را از پشت چهره غمگین و اندام تکیده اش _ که دیگر داشت قوز می کرد_ می خواندم. من سنگین می شدم و جابه جا کردنم برای دیگران دشوار تر می شد . فقط انگشتان دستم خوب کار می کرد و سلول های مغزم . برای کنکور درس خواندم و تمام توجهم را به درس دادم. برادرم بزرگ می شد و باری از دوش پدر بر می داشت . و در رشته کامپیوتر دانشگاه تهران قبول شدم . و ای کاش نمی شدم. وقتی همه جوان ها جوانی می کنند ، کوه می روند ، سینما می روند ، رفیق می گیرند ، من یک گوشه می نشستم و درس می خواندم و نگاه های ترحم آمیز دخترهای کلاس را تحمل کردم و بدان خو گرفتم . ولی هیچ وقت نا امید نشدم . می دانستم خدا می بیند و می داند. خدا مهربان و بخشنده است پاسخ دعای دعا کننده را می دهد . و بیماری ام پیشرفت می کرد. برادرم نیز کنکور دا د و در همان رشته و همان دانشگاهی که من درس می خواندم پذیرفته شد. این همه داستان من بود ای شش وجهی سیاه. امسال وقتی پوستر ستاد عمره دانشجویی را روی برد اعلانات دانشگاه دیدم ، انگار چیزی درونم مچاله شد و خواسته ای به گلویم پنجه انداخت . وقتی پیشنماز مسجد دانشگاه گفت که می توانم روی ویلچر مناسک را انجام دهم قند توی دلم آب کردند. خانه خدا ، معبدی که ابراهیم بنا کرد و یک میلیارد و اندی مسلمان به سمت آن نماز می خوانند. به دلم افتاد که اگر جایی باشد که از خدا شفا بگیرم جز در کنار تو نیست . به محمود گفتم و او هم استقبال کرد. وقتی اسم هر دو نفرمان در قرعه کشی دانشگاه در آمد به دلم افتاد که خدا مرا پذیرفته است . که شفایم خواهد داد . که قضا و قدرش را بر می گرداند. و اکنون گرد تو طواف می کنم یا بهتر بگویم محمود طوافم می دهد . می دانی کعبه ! من فقط چند سال دیگر زنده خواهم بود . وقتی بیماری به عضلات تنفسی ام برسد و دیگر نتوانم نفس بکشم خواهم مرد. فقط چند سال دیگر. و این آخرین فرصت من است . با دست خالی پیش تو ای حرم خدا آمده ام و نمی خواهم دست خالی بر گردم . و اکنون که دور هفتم طواف به پایان می رسد می خواهم دستهای ضعیفم را بلند کنم و بگویم: ای کسی که نامش دواست و یادش شفاست. ببخش بر بنده ای که چیزی جز دعا ندارد و سلاحش گریه است . ای سریع الرضا ای کسی که زود راضی می شوی ! ای کسی که کامل مطلقی ! مپسند که بنده ات ناقص بماند و با فلاکت بمیرد . به حرمت این خانه شریفت که معبدی هزاران ساله است شفایم ده یا ارحم الراحمین. ************************************************************* تو را می بینم حمید که به گردم طواف می کنی یا بهتر بگویم طوافت می دهند . همچنین نسرین را که چند متر از تو دور تر طواف می کند و نابیناست . و ملوک را که آرتروز زانو دارد و عصا زنان راه می رود. و ابراهیم اهل سوریه را که میگرنش عود کرده و خالد اهل عراق را که عقیم ا ست و سولدوز ترک را قلبش نارساست . و حیدر خان پاکستانی که دخترش سرطان تخمدان دارد و شربت اهل افغانستان که کلیه هایش از کار افتاده و ژینو اهل کردستان که لوپوس دارد و ... من اینجا ایستاده ام و شما را می بینم. هزاران سال است که اینجا ایستاده ام و شما را میبینم . زنان سیاه پوست رنجور و استخوانی که در خیابان های اطراف حرم دست فروشی می کنند و همه چیزی که در زندگی دارند بساطی است که با آمدن شرطه ها به دوش می گیرند و می گریزند. آنها را می بینم و غمی که از محرومیت در چشمانشان نشسته است . زایرانی که همه دارایی شان نصف پول یک ماشین نمی شود و عرب های ثروتمند از نفت که با ماشین های آخرین مدل خود همه جا توی چشم هستند . مردان و زنانی که هر یک کوله باری از التماس دعا و حاجت دارند. بچه هایی که بر دوش پدرانشان یا در آغوش مادرانشان طواف می کنند . پیرمردان و پیرزنانی که با قد خمیده و اندامی رنجور پشت سر هم قطار می شوند و اوراد روحانی کاروان را تکرار می کنند. سفید وسیاه وزرد ، کوتاه ومتوسط و بلند، بچه و جوان و پیر ، همه را می بینم . همه درد ها و رنج ها را . همه غصه ها و غم ها را . همه حاجت ها و التماس دعا ها را . هزاران سال است که من اینجا ایستاده ام و شما را می بینم . با دردهای شما آشنایم . خوب و بد . زشت و زیبا . مومن و منافق ، همه و همه مرا طواف کر ده اند و به پرده ام آویخته اند و هر یک چیزی گفته اند و چیزی خواسته اند. حمید عزیزم ! رنج خمیرمایه زندگی انسانهاست. درد عضوی از اعضای سرنوشت است . غم افشره زندگی دنیاست و دنیا فریبنده است و زیبایی هایش انسانها را می فریبد و زشتی هایش انسانها را به بازی می گیرد. دنیا یک قالب است که ظاهرش مهم نیست. جنس فلزی که در آن شکل می گیرد مهم است . قالبی زیبا و خوش تراش که از آن مفرغ بیرون آید ارزشی ندارد . یک مجسمه مفرغی بی بها . و قالبی معوج و بد قواره که از آن طلای ناب بیرون آید ارزشمند است. زندگی شما انسان ها یک قالب است . کاش به جای اینکه به صورت قالب بیندیشید محتوایش را نگاه می کردید. قالب زیبا و قالب زشت هر دو فریبنده اند و شما را از توجه به محتوا منحرف می کنند. من هزاران سال است که اینجا ایستاده ام و قالب ها و محتوا ها را که به گردم طواف می کنند نظاره می کنم . من عبادت گاهی هستم که مردم نزد من به یاد آفریننده شان می افتند. حجرالاسود من نمادی از دست خداست که مردم آن را لمس می کنند و می بوسند و ناودان طلایم نمادی از رحمت الهیست. و در بین رکن عراقی و شامی ام مدفن زنی است که تلاش کرد و تلاش کرد و دوید و دوید و سعی نمو دو سعی نمود . زنی که با همه سختی ها جنگید . همه مرارت ها و مشقت ها را به جان خرید تا طفل معصومش را سیراب کند . هر انسانی هاجری است که باید طفل معصومیتش را با زلال معنویت سیراب کند . هر انسانی هاجری است که باید از خود ناکاملش هجرت کند . من هزاران سال است که اینجا ایستاده ام و سعی هاجرها و هجرت ابراهیم ها را می نگرم ... ************************************************************** نگاهم که به نگاهت افتاد احساس کردم که آشنایی . احساس کردم قبلا نیز تو را دیده بودم . با اینکه اولین بار بود که پیش تو می آمدم وقتی به گردت می چرخیدم ، وقتی به حجرالاسودت اشاره می کردم به نیت استلام، وقتی از آب زمزمت نوشیدم ، وقتی پشت مقام ابراهیمت نماز خواندم ، وقتی بین صفا ومروه رفتم و آمدم ، وقتی به ناودان طلایت نگاه کردم ، همه آشنا بودند . انگار قبلا نیز تو را دیده بودم . وقتی مناسکم تمام شد گوشه مسجدالحرام توقف کردم . به محمود گفتم می خواهم تنها باشم. و تو را نگاه کردم . نمیدانم چقدر طول کشید . در دلم آرامشی بود . با خودم گفتم بنده ای نزد کعبه از خدایش خواسته که شفایش دهد و خود را شکسته و گردن خم کرده است . بنده ای که تاکنون گناه کبیره ای نکرده و خودش می داند که صادق است. با خود گفتم که سوره حمد را می خوانم و به اراده خدا می ایستم. چشمانم را بستم . به نام خداوند بخشنده مهربان سپاس از آن خداوند پروردگار جهانیان است او بخشنده و مهربان است پادشاه روز قیامت قلبم تند تند میزد . عرق کرده بودم فقط تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم لب هایم به لرزه افتاده بود. صدایم به سختی در می آمد مارا به راه راستت هدایت کن می خواستم باقی سوره را نخوانم . چشم هایم را باز کنم و همه چیز را فراموش کنم. از اینکه چه خواهد شد می ترسیدم . راه کسانی که به آنها نعمت دادی موهای بدنم راست شده بود. نکند اتفاقی نیفتد نه راه کسانی که به آنها غضب کردی لحظه ای مکث کردم . آب دهانم را به سختی قورت دادم . و نه از گمراهان. چشمانم را باز کردم . تو در برابرم ایستاده بودی . مثل قبل . هیچ چیز عوض نشده بود . خواستم بایستم . نشد . بیشتر تلاش کردم . صندلی چرخدار واژگون شد . چند نفری به سمتم آمدند تا کمکم کنند. و زمین از اشک چشمانم و خون بینی ام تر شد. شش روز و شب تمام از هتل بیرون نیامدم . توی اتاقمان ماندم و فقط به کنج دیوار خیره ماندم . غذای درست و حسابی هم نخوردم . نماز هم نخواندم. فقط خیره ماندم. گریه کردم و خیره ماندم. تا دیشب که تو بی خبر به خوابم آمدی . زیبا و با عظمت . به من گفتی بلند شو و طوافم کن . در خواب ایستادم به سویت آمدم و طوافت کردم . این بار من ذکر و دعا نمی خواندم . تو بودی که می گفتی . از سیمین نابینا گفتی و خالد عقیم . از زنان دوره گرد گفتی و از حیدر خان . از قالب ها و محتواها گفتی و از هاجر . در خواب به پرده ات آویختم. حجر الاسودت را لمس کردم و بوسیدم و زیر ناودان طلایت نماز خواندم. و اکنون که کمربند صندلی هواپیما را محکم کرده ام و هواپیما با تکان های پیاپی از زمین بلند می شود، اکنون دلیل آشنا بودن تو را فهمیده ام . اکنون می دانم چرا نگاهت اینقدر آشنا بود . فهمیدم که عضلات ضعیف و دست و پای من که هر روز ضعیف تر می شوند و نگاه حسرت آمیزم به همسالان وکمر قوز کرده پدرم که پیر شده است ، و چهره شکسته و گود رفته مادرم و پینه های دست برادرم ، اینها کعبه من بوده اند. فهمیدم که من دوازده سال است که حاجی ام . من و خانواده ام همگی حاجی بوده ایم . مردم پیش تو می آیند تا آفریننده شان را یاد کنند ، ما هر روز آفریننده مان را یاد می کردیم . مردم به پیش تو می آیند تا اینجا دعا کنند ، ما هر روز دعا می کردیم. اکنون که هواپیما از زمین بلند شده است می دانم که دیگر تو را نخواهم دید . با تو خداحافظی می کنم ای شش وجهی سیاه و زیر لب این فراز از دعای عرفه امام حسین (ع) را زمزمه می کنم که بسیار دوستش دارم: خدایا من از حوادثی که پشت سر هم روی می دهد و اطوار گوناگون زندگی دریافته ام که می خواهی خودت را در هر چیزی به من بشناسانی امتماس دعابرایرزیدنت سابقم ؛ ماه بلند من(http://maahebolandeman.blogsky.com/) به دلیل قلم زیباشون ...
Design By : Pichak |